عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت پنجاه و پنجم
زمان ارسال : ۲۶۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
با صدای آهنگ گوشیام ذهنم منحرف شد. فرناز پشت خط بود که از من میخواست با او بیرون بروم. یک ساعت بعد توی بازار بودیم و داشتیم خرید میکردیم. موقع برگشتن فرناز گفت:
ـ مهسا میخوام یه چیزی بهت بگم.
با لبخند پرسیدم:
ـ چی؟ زودباش بگو. مردم از کنجکاوی!
فرناز دستم را گرفت و گفت:
ـ اون موقع که داشتیم آموزشگاه رو جمع میکردیم، یادته؟
ـ آره، یادمه.
ـ یه روز سپهری
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسیییی راضیه جونم 💋💋❤️❤️